پنجره
از صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم. دو صبح بود. گوشی را برداشتم. صدایی خشک و خشن گفت: «بیا دم پنجره» در پنجره ی رو به رو سایه ای را دیدم که محل چشمانش چون دو نقطه سرخ می درخشید. انگار به من خیره شده بود. کم کم سرخی چشمانش از بین رفت و چشمان آشنایی جای آن ها را گرفت. مهشید بود؛ دوست قدیمی ام. او را از دوران مدرسه می شناختم. پنجره را باز کردم و برایش دست تکان دادم. مستقیم به من نگاه می کرد. نگاهش خالی بود. در یک لحظه لبه پنجره ایستاد. دست هایش را از هم باز کرد و خودش را به پایین رها کرد. خشکم زد. دست هایم را لبه پنجره گذاشتم و به پایین نگاه کردم. مهشید روی زمین افتاده بود و خط خون از کنار سرش جاری بود. خواستم سریع خودم را به خیابان برسانم ولی آستینم به دستگیره پنجره گیر کرده بود. هر چه سعی کردم نتوانستم آستینم را رها کنم. گریه ام گرفته بود. باید سریع تر خودم را به مهشید می رساندم. همان طور که دستم را می کشیدم با گریه گفتم: «کمک ... یکی کمکم کند.» از صدای خفه و گرفته ی خودم از خواب پریدم. همچنان سعی می کردم آستینم را رها کنم. تا این که مچ دستم را دیدم که به لبه تخت زنجیر شده بود. دست از تقلا برداشتم. صورتم از اشک و لباس هایم از عرق سرد خیس خیس بودند. همه بدنم می لرزید. هنوز گریه می کردم. صدایی فریاد زد: «این قدر زوزه نکش زنیکه! بگیر بتمرگ!» صدای دیگری گفت: «کار هر شبش شده ... هر شب هر شب گند می زند به خوابمان.» صدایم را بریدم. نفهمیدم کی خوابم برد.
***
- دستش را چرا بسته اید به تخت؟
- دکترش دستور داده. فقط شب ها می بندیم. برای محافظت از خودش است. بعد از ملاقات، خود دکتر برایتان توضیح می دهند.
چشم هایم را باز می کنم. مهران با دسته گل بزرگی بالای سرم ایستاده است و با پرستار که دارد دستم را باز می کند، حرف می زند. چشمش که به من می افتد لبخند می زند. خم می شود و پیشانیم را می بوسد. سلام می کند. جوابش را نمی دهم. دسته گل را روی پتویم می گذارد و می گوید: «دست هایت را چرا بسته اند؟ کار احمقانه ای که نکرده ای؟» صورتم را بر می گردانم و می گویم: «بهترین کاری بود که می خواستم در تمام عمرم کرده باشم.» لبه تخت می نشیند. دستم را می گیرد و می گوید: «تو که این قدر بی رحم نبودی. خودت که بهتر می دانی... بعد از مهشید، دیگر تحمل از دست دادن تو را ندارم.»
- بی رحم شده ام؟ نه نه ... اشتباه می کنی. بی رحم بودم. عین خودت بی رحم بودم. من و تو مثل همیم. فقط فرق من و تو در این است که وجدان من هنوز زنده است و عذابم می دهد ولی تو مثل این که اصلاً نمی دانی عذاب وجدان یعنی چه؟»
اخم هایش در هم می رود و می گوید: «امروز انگار حالت خیلی خوب است. حواست هم که حسابی جمع است. نمی دانم پس چرا مرخصت نمی کنند.» و پس از چند ثانیه لبخندی می زند و می گوید: «فقط کاش از دنده چپ بلند نشده بودی.» و می خندد. وقتی می خندد روی لپش چال می افتد. همان چالی که من عاشقش شده بودم. می گویم: «یعنی تو واقعاً عذاب وجدان نداری مهران؟! شب ها راحت می توانی بخوابی؟ چطور توانستی همه چیز را فراموش کنی؟» سرش را پائین می اندازد و طوری که انگار دارد با خودش حرف می زند، می گوید: «مگر می شود فراموش کرد. من و مهشید نزدیک ده سال با هم زندگی کرده بودیم. اگر او تب می کرد من می مردم.» سرش را بلند می کند و رو به من می گوید: «دوستش داشتم. همه چیز من بود.» بغض می افتد توی گلویم. حتی حالا که مهشید مرده هم به او حسادت می کنم. با حرص می گویم: «آره تو راست می گویی. این قدر دوستش داشتی که بهش خیانت کردی؟» از لبه تخت بلند می شود. می توانم رگ های گردنش را ببینم. با صدای بلند می گوید: «قبلاً هم بهت گفته بودم که این قدر این کلمه را تکرار نکن.» نگاهی به اطراف می اندازد. سرش را جلو می آورد و در گوشم می گوید: «حرفی نیست. فکر کن من شوهر هرزه اش بودم. تو که دوست قدیمی اش بودی، تو چرا؟» دندان هایم را به هم فشار می دهم و می گویم: «من در وضعیت بدی بودم. تازه طلاق گرفته بودم. افسرده بودم.» تند تند نفس می کشم و اشک می افتد توی چشم هایم. دوباره آهسته می گوید: «حالا چرا شده ای مریم مقدس ...» از صدای جیغ خودم می ترسم. توی رختخواب مثل مار به خودم می پیچم. مهران را می بینم که از اتاق بیرون می رود و پرستارها که بالای سرم هستند. صدایی می گوید: «خودت را بکش، خلاص شو!» یک نفر دیگر می گوید: «محکم نگهش دارید.» همه عضلات بدنم منقبض است... درد ... سرگیجه ... تهوع ... چشمم به دسته گل می افتد که هنوز روی پتویم است. با خودم می گویم: «دوباره بر می گردد.» و پتو را روی صورتم می کشم. دستی پتو را از روی صورتم کنار می زند. مهشید است. می گوید: «داروهایت را که بخوری خوب می شوی. ولی قبلش باید یک چیزی بخوری. با شکم خالی که نمی شود دارو خورد.» دستم را می گیرد و کمکم می کند تا بنشینم. سینی غذا، که روی میز کنار تختم است را نشانم می دهد و می گوید: «تو شروع کن، من الان برمی گردم.» و به سمت پنجره می دود. پنجره را باز می کند و می گوید: «هوای تازه اشتهایت را باز می کند. زود باش دیگر. مشغول شو.» و در یک لحظه لبه پنجره می ایستد. محل چشم هایش چون دو نقطه سرخ می درخشد. دست هایش را باز می کند و خودش را به پایین رها می کند. فریاد می زنم: «نه...» پتو را کنار می زنم تا به سمت پنجره بدوم. دسته گل روی زمین می افتد.